آرشیو

۵ روایت از بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب

اکوبورس: بازدید دیروز رهبر معظم انقلاب اسلامی از نمایشگاه کتاب تهران با حاشیه‌های جالب توجهی همراه بود. مهر از حاشیه‌ها و متن دیدار گزارش می‌دهد.
به گزارش اکوبورس به نقل از مهر، انگار زمان جنگ است. من که یادم نمی‌آید. اما تعریف می‌کنند که آن ۸ سال هم همین‌طور بوده است. وقت عملیات که می‌شده؛ بچه مسجدی‌ها، بچه هیئتی‌ها، بچه بامرام‌ها و… یکی یکی شهر را خالی می‌کردند. انگار بو می‌کشیدند و می‌فهمیدند عملیاتی در پیش است و خانه و زندگی را رها می‌کردند و می‌رفتند. حالا هم انگار همین است. این بار اما عملیات دیگر نیاز به بو کشیدن ندارد. اخبار اعلام می‌کند و سه روز پیش دوباره اعلام کرد که سیل بندهای آق قلا شکسته شده است و بچه‌ها دوباره روانه به قول خودشان «منطقه» شدند. این را دیروز عصر، دوست ناشرم که سال پیش حسابی از خجالتم درآمده بود به یادم آورد. شنیده بود ممکن است رهبر به نمایشگاه بیاید و با حسرتی عمیق و قابل درک از پشت تلفن خبر داد دوباره برگشته است آق‌قلا. از عید گلستان بود و بعد لرستان و بعد هم خوزستان و تازه چند روزی برای کارهای نمایشگاه برگشته بود و حالا دوباره چند روزی بود که رفته بود گلستان. به او گفتم نمی دانم چه روزی رهبر می‌آید و نمی‌دانم می‌توانم او را ببینم یا نه… خودش بهتر از من می‌دانست که اینجا جای پیام دادن به رهبر نیست اما دوباره اصرار کرد که اگر توانستی رهبر را ببینی حتماً این حرف را به او بگو. می‌شود بگویم؟ ** به زور خنده‌ای کردم و نشانش کردم تا به وقتش. بالاخره نوبت خبرنگارها هم می‌رسد. رهبر هنوز نیامده است و مشغول گشت زدن در غرفه‌ها و مصاحبه با صاحبان انتشارات‌های مختلفم. از یکی از غرفه‌ها که رد می‌شوم یک مرد میانسال جاافتاده دم غرفه ایستاده است. می‌روم و خودم را معرفی می‌کنم و از او می‌خواهم بگوید چه کتابی را برای هدیه به رهبر در نظر گرفته است؟ نگاه مشکوکی به من می‌اندازد؛ کمی روی میز را جستجو می‌کند و قطورترین کتاب روی میز را انتخاب می‌کند و دستش می‌گیرد. سرم پایین است که مشخصات کتاب را بگوید و بنویسم که پقی می‌زند زیر خنده و می‌گوید: “آقا حسابی کتابخوان است این به دردش می‌خورد! ” سرم را بالا می‌روم و می‌فهمم محافظ است و دستم انداخته است. یک خسته نباشید زورکی می گویم و غرفه را رها می‌کنم و به سراغ بقیه ناشران می‌روم تا کارش بالاخره یک جا گیر ما خبرنگارها بیفتد. حرفه‌ای‌ها فهمیده‌اند غرفه‌ها در جنب و جوشند. حرفه‌ای‌ها همان اول صبح فهمیده‌اند. رفت و آمد آدم‌های کت‌وشلواری زیاد شده بود و تجربه سال‌های پیش نشان می‌داد که یا امروز یا فردا باید خبری شود. ناشرهایی که در مسیر بازدید قرار گرفته بودند مثل همیشه کمی هول شده بودند. از کنارشان که رد می‌شدم دیالوگ‌هایشان مثل سریال‌های تلویزیونی بود. تمرین می‌کردند که چه بگویند و چه کتابی را رو بگذارند و چه کتابی را هدیه بدهند و… از کنار یکی از غرفه‌ها که رد می‌شدم دیالوگ جالبی به گوشم رسید و کمی سرعتم را کند کرد. خانم میانسالی به دخترک جوان داخل غرفه می‌گفت: ” یادت نرود وقتی آمد هول نمی‌شوی حرفت را هم کامل و درست می‌زنی” و مرد کهنسالی که حدس می‌زنم پدر خانواده است و با تجربه تر می‌خندد و می‌گوید: ” آقا به چیزی جز کتاب توجه نمی‌کند. زیاد زحمت نکشید! ” هر سه می‌خندند. این بار گویا مسیر طوری انتخاب شده است که آنهایی که در سال‌های اخیر از بازدید سهمی نداشته‌اند در مسیر باشند. این را نقشه مسیر بازدید رهبر نمی‌گوید بلکه رنگ پریده صورت آدم‌ها می‌گوید که حتماً بار اولشان است. باتجربه‌ها که این فضا را قبلاً تجربه کرده‌اند بیرون غرفه‌ها ایستاده‌اند و به سر و وضع غرفه‌شان می‌رسند. دو نفر از محافظ‌ها دارند غرفه‌ای که ناشرش هنوز نرسیده است را مرتب می‌کنند. حتماً بیاید و ببیند خوشحال می‌شود و حتماً حالا دارد حرص می‌خورد که چرا دیر آمده است. یکی از آنها اما آن قدر مشغول کتابی شده است که دست از مرتب کردن کشیده است. رفیقش صدایش می‌کند. غرق در کتاب است و جوابی نمی‌دهد که همهمه سالن افزایش پیدا می‌کند و کسی اعلام می‌کند که ناشران به غرفه‌هایشان برود چون رهبر آمده است. سروصدا و شلوغی بالا می‌گیرد، رهبر وارد می‌شود و سالن غرق سکوت می‌شود. لبخند صبحگاهی آقا نشاط برانگیز است. وزیر و مدیران فرهنگی کنار رهبر قرار می‌گیرند و بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران در اولین دقایق شروع نمایشگاه آغاز می‌شود. ** اولین غرفه انتشارات مروارید است که عواملش حتماً به خیال هر روز و بی مشتری بودن ساعت اول نمایشگاه نیامده‌اند! وزیر انتشارات را معرفی می‌کند و رهبر چند کتاب را ورق می‌زند. دومین کتاب از احمد شاملوست و رهبر می‌خواند و سری تکان می‌دهد. یاد روزآمدی و تسلط رهبر بر ادبیات می افتم و اینکه به همه شاعران و نویسندگان اهمیت می‌دهد و چه قدر به روز است و دنیای ادبیات ایرانی و خارجی را خوب می‌شناسد. کمی جلوتر به وزیر کتابِ نویسنده زنی را نشان می‌دهد و می‌گوید نویسنده های خانم زیاد شده اند و اظهار خشنودی می‌کند از این اتفاق. کتابی از خالد حسینی نویسنده افغانستانی چشمش را می‌گیرد و به وزیر می‌گوید این همان نویسنده افغانستانی است که گفتیم. وزیر می‌گوید: ” بله «بادبادک باز» ” که رهبر می‌گوید: ” چندین کتاب دیگر هم نوشته است. ” از کنار قفسه‌ای از کتاب‌ها هم رد می‌شود و اشاره کوچکی به کتاب حسابی پرفروش «ملت عشق» می‌کند. حتماً اشاره‌ای به گفتگویی قبلی است که درباره این کتاب با وزیر داشته‌اند. – انتشارات «مسیر دانشگاه»؛ حتماً کتاب‌های دانشگاهی هم چاپ می‌کند. ” رهبر از زن و مرد ایستاده جلوی غرفه می‌پرسد و در کمال تعجب پاسخ منفی می‌شنود. خانم غرفه دار کتابی را معرفی می‌کند که در آن برای اولین بار شعرهای مثنوی مولوی اعراب گذاری شده است و رهبر تمجید می‌کند از این کار. این همان جان کری است؟ انتشارات مسجد مقدس جمکران حسابی آقا را معطل می‌کند. کتاب‌ها زیاد است و وقتی چشم رهبر به کتاب می‌افتاد انگار زمان و مکان فراموشش می‌شود؛ کسی از کنار می‌آید و می‌گوید که وقت کم است و غرفه‌های زیادی مانده اند. در میان نویسنده‌هایی که مسئول غرفه مسجد مقدس جمکران معرفی می‌کند رهبر روی نام یک نویسنده مکث می‌کند: «صادق کرمیار» و می‌گوید: ” ایشان یک رمان خیلی خوب دارد” وزیر می‌گوید: «نامیرا»؟ و رهبر به شوق می‌آید و تشویقش می‌کند. در حال بیرون رفتن از غرفه انتشارات رهبر نگاهش به کتابی می‌افتد که نویسنده اش دکتر جان کری است. لبخندی می‌زند و به اطرافیان می‌گوید: “این همان جان کری که نیست؟ ” ** -“برویم داخل؟ ” غرفه انتشارات سروش تودرتو است و رهبر از همراهان می‌پرسد چگونه باید بازدید کرد؟ مسئول غرفه خوش زبان است و سریع جلو می‌آید و می‌گوید: ” بفرمائید! متعلق به خودتان است” بعداً همین مسئول غرفه از کمرنگ شدن فعالیت‌های سروش در این چند سال می‌گوید و از عزم مدیران جدید برای رونق فعالیت‌های این انتشارات. کتاب «قانون» بوعلی سینا را در سروش به رهبر معرفی می‌کنند و بسیار متعجب می‌شود از رسیدن کتاب به چاپ بیستم و دوباره می‌پرسد واقعاً پرفروش است؟ مسئول انتشارات می‌گوید مردم به طب سنتی علاقه پیدا کرده‌اند و وزیر می‌گوید در خیلی از دانشگاه‌ها کتاب مرجع است. پرفروش‌ترین کتاب سروش ظاهراً «دختران آفتاب» است که به چاپ بیست و نهم رسیده است و رهبر سری به نشانه توجه تکان می‌دهد و از غرفه گیج‌کننده سروش بیرون می‌آید. انتشارات «علمی و فرهنگی» با «حافظ‌نامه» بهاالدین خرمشاهی شروع می‌کند. رهبر نگاهی به تعداد چاپ بالایش می‌اندازد و می‌گوید: “حتماً خیلی پرفروش است” و از وزیر می‌پرسد: “این تشکیلات برای کجاست؟ ” و وقتی می‌شنود که برای وزارت رفاه و کار و تعاون است تعجب می‌کند! و می‌گوید: ” به چه مناسبت؟ ” وزیر می‌گوید: “برای وزارت علوم بود و نتوانست اداره اش کند و واگذار کرد”. رهبر عجبی می‌گوید و از کنار مجموعه‌های تاریخ فلسفه مشهور کاپلستون می‌گذرد. مسئول غرفه می‌خواهد آنها را معرفی کند که رهبر می‌گوید: ” داریم آقا این مجموعه را! ” کمی جلوتر رهبر درباره بی‌معنی بودن کتابی زیر لب مشغول حرف زدن است. نگاه می‌کنم و می‌بینم که جلویش کتابی از مارسل پروست است. یاد نمایشگاه پارسال می افتم که رهبری تعریضی به کتاب در جستجوی زمان از دست رفته پروست داشت. گویا پروست هر سال سهمی دارد و این هم سهم امسالش. بالاخره عشق را معنا کردند پس! -چه دارید آقای هرمس؟ آقایان و خانم‌های هرمسی می آیند جلو و شروع می‌کنند به معرفی کتاب‌هایشان. یکی‌شان کمی هول شده است و با استرس صحبت می‌کند؛ کتابی به نام «معنای عشق» را به رهبر معرفی می‌کند و رهبری می‌گوید: “پس بالاخره ایشان عشق را معنا کرده‌اند. ” پسرک مضطرب به خنده می‌افتد و یَخَش باز می‌شود و تند تند کتاب‌ها را معرفی می‌کند. قفسه کتاب‌های فلسفیِ هرمس پر است از عناوین پرطمطراق و دهان پرکن. رهبر نگاهی می‌اندازد و نام یک مترجم را می‌برد و می‌گوید: ” اینها مسائل بسیار مهمی است. از پسش برمی‌آیند این دوستان؟ ” و بعد دوباره آرزوی سال پیشش را تکرار می‌کند: ” خدا عمر و حوصله‌ای بدهد که بتوانیم این همه کتاب جدید را بخوانیم. ” نوبت معرفی کتاب «اخلاق خسروانی» رهبر تاکید می‌کند که خیلی خوب است که روی شاهنامه کار شود. غرفه دار دیگر هرمس دنیای سوفی را معرفی می‌کند و می‌گوید تاریخ فلسفه برای بچه‌هاست که رهبر مکثی می‌کند و می‌گوید چه خوب است که این کتاب‌ها خوانده شود. دختر غرفه دار کتاب دیگری معرفی می‌کند که به «طوفان کاترینا» مربوط است و رهبر که می پرسد همین طوفان دو سه سال پیش؟ یاد مقایسه طوفان کاترینا و سیل این چند وقت می‌افتم که در یکی از رسانه‌ها خوانده بودم، بعد از دو سال هنوز مناطقی که این طوفان آمده است برق ندارد و بعد سریع یاد رفیق ناشرم می‌افتم که از آق‌قلا پیام آورم کرده بود و هر چه در گوشش خوانده بودم قبول نمی‌کرد و می‌گفت این پیام همه بچه‌هایی است که زندگی‌شان را رها کرده‌اند و رفته‌اند کمک مردم و حالا وسط این شلوغی‌ها دوباره یادم افتاده است. اما چه کنم؟ در آخر آقای هرمس سه کتاب به رهبر هدیه می‌کند: «دیوان ملک‌الشعرای بهار»، «حضور خلوت انس» و «نخستین رویارویی‌های اسلام و سکولاریسم». رهبر از حسن انتخابش خوشش می‌آید و می‌گوید: ” خوب دغدغه‌های ما را هم جدا کردید. ” بعد از مرگ آبرویش را بردند «افق» حسابی به امیرخانی‌اش می‌نازد. رهبر پا که به درون غرفه می‌گذرد مسئول غرفه شروع می‌کند: ” گل سرسبد ما و پرفروش‌ترین آثار ما متعلق به رضا امیرخانی است” و کتاب‌هایش را یک به یک نشان رهبر می‌دهد. رهبر می‌پرسد: ” می‌خرند حسابی؟ ” جواب مثبت می‌دهد و مجموعه آثار کلاسیک ادبیات افق را هم معرفی می‌کند که رهبر درباره «همینگوی» به وزیر نکته‌ای می‌گوید: “آبروی این آقا را بعد از مرگش بردند. ” رمان پدرخوانده را که معرفی می‌کند رهبر می‌گوید بله فیلم‌هایش را دیده‌ام و سینمایی‌های جمع کیف می‌کنند. «بَلانسبت» یا «بِلانسبت» کلیدر محمود دولت‌آبادی اولین چیزی است که در غرفه فرهنگ معاصر مورد توجه قرار می‌گیرد. آقا از فروشش می‌پرسد و غرفه دار ابراز رضایت می‌کند. رهبر کتاب «فرهنگ آوایی فارسی» را برمی‌دارد و گویی توجهش به یک نکته جلب می‌شود، بعد از چند ثانیه رو به وزیر می‌کند و می‌گوید: ” مگر «بَلانسبت» درست نیست؟ اینجا «بِلانسبت» نوشته است! ” و بعد رو می‌کند به غرفه دار و می‌گوید: “اشتباه کتابتان را هم گرفتیم. شانس‌تان خوب نبود. ” متصدیان غرفه «نشر پارسه» به یکباره با سوال غافل‌گیرکننده رهبر انقلاب مواجه می‌شوند؛ کتابی تحت عنوان درباره یک سفر معنوی را بلند می‌کند و می‌گوید: ” مگر پائوکوئیلو اهل معنویات است؟ کارهایش که چنین چیزی را نشان نمی‌دهد. ” مسئولین غرفه جواب مشخصی ندارند. کتاب «بازجویی از صدام» را نشان رهبر می‌دهد و رهبر می‌گوید: ” خوانده‌ام. در مجموع تصویر مثبتی از صدام ارائه می‌کند با اینکه در ظاهر بدگویی‌اش را می‌خواهد بکند. ” درست بر سر غرفه «انتشارات جامعه مدرسین» رهبر با روحانی پابه سن گذاشته‌ای وارد بحث طلبگی می‌شود. بحثی درباره فاصله میان علم رجال و تاریخ که روحانی آشنای رهبر ادعا دارد در کتابی این فاصله کم شده است و رهبر می‌گوید اگر چنین باشد خیلی خوب است. چند دقیقه‌ای گپ می‌زنند و رهبر زیرچشمی نگاهش هم به کتابهاست. گشت ارشاد در آمریکا! «دفتر نشر معارف» کتابی با عنوان عجیب «گشت ارشاد در آمریکا» نشان رهبر می‌دهد. رهبر تعجب می‌کند و از نویسنده اش می‌پرسد که پاسخ می‌دهند یک ایرانی مقیم آمریکا بوده است و همه منابعش آمریکایی است. یک جوان حزب‌اللهی جلو می‌آید و می‌گوید آقا ۲۷ کتابفروشی در ۲۷ استان راه انداخته‌ایم و هر کدام یک پاتوق کتاب شده است برای ما و هر کدام یک جبهه است. رهبری سری به تمجید تکان می‌دهد. جوانکی دیگر هم می‌آید و طلب انگشتری می‌کند و رهبر به نرمی می‌گوید اینجا که جایش نیست و بعد که می‌بیند جوان کمی قرمز شده است می‌گوید: ” من به شما یک انگشتر حتماً می‌دهم. یادتان باشد. ” امسال اما نوبت شرکت «نشر البرز» است که بحث مورد علاقه رهبری یعنی «تبارشناسی خاندان‌های ایرانی» در آنجا شکل بگیرد. نامِ پسر جوان صاحبِ غرفه «علمی» است و کمی بعد دو خاندان علمی در تهران و مشهد کشف می‌شوند و نسب هر کدام معلوم می‌شود و پرونده خاندان علمی بازوبسته می‌شود. در حین رفتن، علمیِ جوان کتابی به رهبر تقدیم می‌کند و می‌گوید: ” فکر کنم شما بیشتر اهل شعر باشید”. رهبر تبسم می‌کند و بدون معطلی می‌گوید: “ما اهل کتابیم. ” تبارشناسی ملکه انگلستان در «نشر تندیس» اما بحث تبارشناسی به ملکه انگستان هم می‌رسد. کتابی منتشر کرده‌اند که در دوران کرامول و یکی از ملکه‌های سالخورده انگلستان سپری می‌شود و رهبر کتاب «خائن بی‌گناه» را هم به آنها معرفی می‌کند و اتفاقاً آن را هم همین تندیسی‌ها چاپ کرده‌اند و بعد که رهبر متوجه می‌شود تخصصی تمرکز کرده‌اند روی این دوره، شروع به تبارشناسی خاندان‌های سلطنتی انگلستان می‌کنند و دهان همه باز مانده است. در «نشر آگه» کتاب‌های استاد شفیعی کدکنی را به رهبر معرفی می‌کنند و رهبر سراغ کتاب دیروز از چاپخانه در آمده کدکنی؛ «تصحیح تذکره‌الاولیاء» را می‌گیرد و معلوم می‌شود انتشارات سخن آن را چاپ کرده است. وارد «نشر آسیم» که می‌شوند، رهبر اول از همه معنای اسم انتشارات را می‌پرسد که متصدیان غرفه هم نمی‌دانند! و رهبر می‌گوید: ” یک کتاب لغت برسانید” و همه می‌خندند. در «نشر اطلاعات» یادی از مؤسس این انتشارات حسن آقا تهرانی می‌شود و رهبر تاکید می‌کنند که اینکاره بود و کاربلد کتاب و انتشارات بود. اما غرفه «آموت» انگار از قبل ماجرا را دقیق طراحی کرده است. بازدیدهای دو سه دقیقه‌ای رهبر را به بازدید پنج شش دقیقه‌ای از غرفه‌شان تبدیل می‌کند. رهبر تا وارد می‌شود معنای اسم آموت را می‌پرسد و حسین علیخانی صاحب این انتشارات به سخن می‌آید. گرم و نرم سخن می‌گوید: ” آموت به معنای آموخته است و متضاد ناموت.” و بعد که رهبر می‌فهمد علیخانی در الموت بوده است شروع می‌کند به تعریف کردن از دیارش که تا سوم ابتدایی را آنجا بوده است و رهبر هم پابه پایش می‌آمد و علیخانی سرذوق آمده است و آخر ماجرا وقتی رهبر از فروش کتاب‌هایشان می‌پرسد یک بازارگرمی بزرگ هم برای خودش می‌کند؛ متصدیان غرفه‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: ” آقا این خانم‌ها را می‌بینید در غرفه ما. هر کتابی را بردارید و به هر کدام بدهید می ببیند که چگونه برایتان توضیح می‌دهند. کتاب توزیع کننده خوب داشته باشد می‌فروشد. ” رهبر لبخندی می‌زند و رد می‌شود. شهید زرتشتیِ عاشق امام رضا بازدید از «انتشارات روایت فتح» با صدای بغض کرده مسئول جوان انتشارات آغاز می‌شود. می‌گوید: ” ۲۰ سال است منتظر شماییم آقا! ” کتابهای مشهور و پرطرفدار یادگاران و نیمه پنهان ماه را معرفی می‌کند و از شهید زردتشتی‌ای می‌گوید که برایش کتاب چاپ کرده‌اند و خودش و مادرش عاشق امام رضایند. پسر شهید صیاد شیرازی هم مهمان غرفه است که جلو می‌آید و رهبر حسابی تحویلش می‌گیرد. «شهرستان ادبی» ها رهبر را که از دور می‌بینند ذوق زده می‌شوند و دست تکان می‌دهند. یکی از آنها جلوی رهبر می‌گوید و از خروجی کارگاه‌های رمان و شعرشان برای جوان‌ها و بانوان می‌گوید و آخرین کتابِ منتشرشده‌ی «یوسفعلی میرشکاک» را به دست رهبر می‌دهد و رهبر عمیقاً در کتاب فرو می‌رود. مجموعه قصاید «امیری اسفندقه» نیز آخرین کتابی است که دختر جوان شهرستان ادب معرفی‌اش می‌کند. هدیه شهرستان ادب به رهبر کتاب «قاف» است. زندگی پیامبر از سه مجموعه کهن به قلم یاسین حجازی. ** کارد به استخوان کاغذ رسیده است ترجیع بند تکرارشونده و نگرانی رهبر در هر غرفه سوال از فروش کتاب‌هاست. چند جا کتاب‌های قطوری را بلند می‌کند و قیمت می‌گیرد و وقتی رقم ۷۰ -۸۰ تومانی‌شان را می‌شنود دوباره با تاکید بیشتر می‌پرسد که اینها هم فروش می‌روند؟ ناشران اغلب از وضعیت فروش راضی‌اند البته گلایه‌هایی درباره کاغذ دارند که رهبر سر تکان می‌دهد. حدس می‌زنم به معنای می‌دانم است. در هر صورت ناشران در چند جا به صورت‌های مختلف به رهبر اعلام می‌کنند که از فروش کتاب‌ها و بازار نشر راضی هستند و رهبر وقتی کتاب‌های گرانقمیتی که به چاپ‌های چندم رسیده است را می‌بیند در دو نوبت به وزیر می‌گوید معلوم است که بازار خوبی دارند که به چاپ بعدی هم می‌رسند. اما معلوم است که نگران است و میثم نیلی مدیرعامل مجمع ناشران انقلاب اسلامی که بی تعارف‌تر است با رهبر و یک اجازه پنج دقیقه‌ای هم پیدا کرده است. حرف ناشران را صریح‌تر را منتقل می‌کند: “معضل کاغذ؛ کارد را به استخوانمان رسانده است” و رهبر دوباره و دوباره سر بر می‌گرداند و تاکید می‌کند که این معضل کاغذ باید حل شود آقایان! نیلی اما دو خبر امیدوارکننده هم به آقا می‌دهد که خستگی رهبر را کمی کم می‌کند: ” برای برگزاری یک جایزه ادبی به نام فلسطین با همکاری کشورهای اسلامی در حوزه ادبیات و شعر مقاومت و برگزاری یک جایزه به نام «شهید اندرزگو» برای نمایش دادن چهره واقعی پهلوی‌ها. ” غرفه آخر مربوط به «انتشارات انقلاب اسلامی» است که مسئول غرفه از ترجمه کتاب «خون دلی که لعل شد» خاطرات رهبر از دوران مبارزه به زبان انگلیسی و اسپانیولی خبر می‌دهد که رهبر مکث می‌کند و حرفش را نگه می‌دارد: چه مترجمی؟ این مهم است که مترجم خودش اهل آن زبان باشد و متصدی غرفه خیال رهبر را راحت می‌کند که همین است. ** مرا به اسم دعا کنید حالا کم‌کم متصدیان غرفه‌ها که استرس معرفی کتاب و حرف زدن داشتند رویشان باز شده است و یکی یکی سر می‌رسند: آقا یادمان رفت چفیه بگیریم. آقا یادمان رفت کتاب‌هایمان را هدیه بدهیم. رهبر لبخند می‌زند و درخواست‌هایشان را اجابت می‌کند و من به آق‌قلا فکر می‌کنم و تمجید هربار رهبر در سه سخنرانی بعد از سیلش از حضور جوانان و مردم برای پشتیبانی از سیل‌زده‌ها. رهبر در حال خروج از نمایشگاه است و چند دختر و پسر زرنگ در یک غرفه ایستاده‌اند و رهبر را با سروصدای بلند صدا می‌زنند. آقا مکث می‌کند و به سمتشان می‌رود. یکی کتاب «زندگینامه عماد مغنیه» را آورده است که رهبر امضا کند و می‌گوید برای سید حسن نصرالله هم فرستاده‌ایم و فقط امضای شما مانده است. دختری هم سرش را به زیر انداخته است و می‌گوید آقا می‌شود مرا به اسم دعا کنید. رهبر دست از امضا کردن برمی دارد و اسم دختر را می‌پرسد: «سیده فاطمه» است؛ دختری نوجوان که چادرش را سفت دور خودش گرفته است. آق قلا یا خوزستان؟ رهبر از سالن خارج می‌شود. تند تند مشغول دویدن و بیرون آمدن هستم که یک پسرک کم و سن و سال که دیده است یادداشت برمی‌دارم به سراغم می‌آید. عجله دارم و باید به خبرگزاری برسم فکر می‌کنم نامه‌ای دارد یا درخواستی به کس دیگری حواله‌اش می‌دهم و چَشم چَشم کنان رد می‌شوم که متوجه می‌شوم حرفی دارد. گوشم را در آن شلوغی کنار دهانش می‌گیرم. می‌گوید آقا کجا رفت؟ می‌خندم و می‌گویم خانه شأن حرفی نمی‌زند سرم را بالا می‌آورم و براندازش می‌کنم لباس پلنگی بسیجی پوشیده است و به ناشرین یا غرفه‌دارها نمی‌خورد. می‌گویم چه کار آقا داشتی؟ مِن و مِن می‌کند و تا بیرون سالن با من می‌آید و آخر سر می‌گوید یک گروه جهادی هستیم فردا می‌خواهیم برویم خوزستان. و به بچه‌ها قول داده ایم که یک چفیه از آقا برایشان ببریم برای رفع همه این خستگی‌های این چند مدت. رفیق ناشرم در آق‌قلا یا دوستان خوزستانی پسرک بسیجی؟ حالا مسئله ام این است و اینکه به کدامشان فکر کنم؟ پسرک را بغل می‌گیرم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا