نماد سایت اکو بورس

ترامپ و چرخش ناگهانی به سمت سیاست خارجی جدید

اکوبورس: «گراهام فولر» مقام پیشین سازمان سیا در یادداشتی با تأکید بر لزوم کنار گذاردن سیاست مداخله گرایی از سوی آمریکا، تقسیم مسئولیتهای بین المللی در جهان پیچیده امروزی را امری ضروری خواند.
به گزارش اکوبورس،«گراهام ای. فولر» از مقامات بلندپایه و پیشین سازمان سیا آمریکا در یادداشتی در تارنمای «لابلاگ» ضمن اشاره به دلایل زوال قدرت ژئوپلیتیکی آمریکا در عرصه جهانی و استدلال نخ نمای نخبگان آمریکایی در توجیه نقش هژمونیک آمریکا، بر ضرورت تقسیم مسئولیتهای بین المللی در جهان پیچیده کنونی و لزوم کنار گذاردن سیاست مداخله گرایی واکنشی از سوی واشنگتن تأکید کرد. در این یادداشت می خوانید: «اگر ظهور قدرتهای جدید و نیرومندی همچون چین برای نظم ژئوپلیتیکی و تحت سیطره آمریکا یک چالش به شمار می رود، عکس این قضیه چطور خواهد بود؟ آیا یک قدرت بزرگِ رو به زوال و غیرقابل پیش بینی که- حتی بدون حضور ترامپ- با یک نظم جدید و در حال ظهور در تقابل قرار دارد، چالشی علیه نظم بین المللی است؟ هر روز عناوین اخبار گویای زوال قدرت و نفوذ ژئوپلیتیکی آمریکا است. بخشی از این زوال ناشی از ظهور متعارف سایر کشورها مانند روسیه، چین، هند، ترکیه و برزیل به عنوان بازیگران مهم و جدید است. اما بخش اعظم آن از فروپاشی منطق نهفته در امپراتوری آمریکا، اشتباهات فاحش در حوزه سیاست خارجی این کشور ظرف سی سال گذشته و محرومیت های ظالمانه ای که شکست در جنگها بر نظم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آمریکا تحمیل  کرده است، نشأت می گیرد. تمرکز بر نقاط ضعف شخصی ترامپ این توهم را تقویت می کند که ترامپ شخصاً مشکل اساسی است و اینکه رفتن وی از کاخ سفید باعث حل این مشکلات خواهد شدماهیت متغیر و خطرناک بسیاری از سیاستهای دولت ترامپ به سرپوش گذاردن بر ریشه های عمیق تر این زوال خودساخته گرایش دارد. بسیار راحت و البته خطرناک است که شخص دونالد ترامپ را مسئول این روند رو به زوال بدانیم. تمرکز بر نقاط ضعف شخصی ترامپ این توهم را تقویت می کند که ترامپ شخصاً مشکل اساسی است و اینکه رفتن وی از کاخ سفید باعث حل این مشکلات خواهد شد. اما این اتفاق روی نخواهد داد. ریشه های این مشکلات عمیق تر از آن است که تصور می شود. در حوزه سیاست خارجی، این مشکلات دست کم به دوران فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و «دوران تک قطبی» بر می گردد؛ زمانی که آمریکا با آغوش باز پذیرای این ایده شد که یگانه ابرقدرت جهان و یک هژمون جهانی بلامنازع و دیرپاست. هنوز بسیاری از نخبگان عرصه سیاست خارجی آمریکا این مفاهیم و نظریات را تکرار می کنند. این نخبگان هژمونی آمریکا را یک وضعیت طبیعی و شاید حتی عطیه ای از جانب خدا می دانند؛ هر دیدگاه متناقض با این باورها را دیدگاهی ناسازگار و ساده لوحانه نسبت به سرشت جهان،  غیرقابل پذیرش به لحاظ ایدئولوژیکی و یا حتی نوعی پیمان شکنی تلقی می کنند. زمانی که ترامپ با کیم جونگ اون در اوایل سال ۲۰۱۸ دیدار کرد، ما از طریق رسانه های جریان اصلی شاهد طرح مجدد این مفاهیم در دیدگاههای نخبگان بودیم. ما در غریو فریادهای بیمناک و برخاسته از تشکیلات سیاسی علیه تصمیم ترامپ برای خروج نیروهااز سوریه یا در هر تلاشی برای چیرگی بر روابط رو به زوال واشنگتن- مسکو شاهد طرح این مفاهیم بودیم. من در کنار بسیاری دیگر از نقاط ضعف ترامپ، به جهل و نادانی وی در حوزه روابط خارجی کاملاً آگاه هستممن در کنار بسیاری دیگر از نقاط ضعف ترامپ، به جهل و نادانی وی در حوزه روابط خارجی کاملاً آگاه هستم. به عنوان نمونه، تاکنون دیدار وی با رهبر کره شمالی به طور گسترده ای به عنوان اقدامی بیهوده و خام دستانه محکوم شده است. قطعاً تا آینده ای نزدیک خلع سلاح هسته ای کره شمالی محقق نمی شود، اما شبه جزیره کره در حال حاضر نیز به شکل محسوسی دستخوش تغییر شده است. روابط میان کره شمالی و کره جنوبی نسبت به یک سال پیش تفاوت چشمگیری یافته؛ گزافه گویی ها و تهدیدات هسته ای اکنون جای خود را به روابط حسنه و در عین حال محتاطانه داده است. کره جنوبی در مسیر این فرآیند دست به ریسکهای سنجیده ای زده است. شبه جزیره کره رو به آرامش پیش می رود. اما مضرات آن؟ اگر امور همچنان میان دو کره به خوبی پیش برود، حضور نظامی آمریکا در کره جنوبی به یقین خاتمه می یابد. یک پایگاه ژئواستراتژیک آمریکا در آسیای شرقی از دست خواهد رفت. اما برای دو کره، و در واقع برای بخش اعظمی از جهان، آیا گامهای کره به سمت عادی سازی روابط و حتی اتحاد مجدد و نهایی به منزله یک گام منفی خواهد بود؟ شاید این نگاه نخبگان سیاست آمریکا است که هنوز در توهمِ مباشرت دائمی آمریکا در عرصه ژئوپلیتیک جهان بسر می برند. البته یک فاکتور ژاپنی نیز وجود دارد. این امکان وجود دارد که توکیو دست کم به این نتیجه برسد که به جای وابستگی به پنهان شدن در پشت حفاظ استراتژیکی آمریکا طی دهه های آینده، به بهبود و تعمیق روابط دوجانبه خود با چین نیاز خواهد داشت. اما آیا ژاپن، یک کشور به شخصه قدرتمند، مقدر نیست که بر طبق معیارهای خود با واقعیت چین کنار بیاید؟ آیا آمریکا باید همواره درگیر فعالیتهایی علیه سیر تکاملی روابط «متعارف» تر این قدرت منطقه ای (چین) در شرق آسیا باشد؟ آیا سیاست خارجی آمریکا همواره به حفظ و دستکاری منازعات بین المللی پایبند است؟ سوریه نیز تازه ترین موضوع مهم در واشنگتن است و به نظر می رسد محافظه کاران، اکثریت لیبرال ها و متخصصان حوزه سیاست خارجی در محکوم کردن تصمیم ترامپ برای خروج شمار اندکی از نیروهای آمریکا از باتلاق سوریه متفق القولند. اما آیا حضور نظامی آمریکا در سوریه عملاً اعاده تدریجی صلح در سوریه را- که نقطه پایانی بر کشتار و سیل مهاجران است- تسهیل می کند؟ تا آن زمان ما شاهد چه اخبار مهمی خواهیم بود؟ «هدیه کریسمس ترامپ به پوتین»، «آمریکا موقعیت خود را در سوریه از دست می دهد»، «چه کسی بازنده [مناقشه] سوریه است؟»، «ایران و روسیه برندگان بزرگ [مناقشه] سوریه» و سایر روایتهای این چنینی که به عنوان تفسیر و شرح ماوقع در رسانه های جریان اصلی آمریکا مطرح می شوند. متأسفانه بخش اعظم ضدیت ها با خروج آمریکا از سوریه به مخالفت سیاسی و غیرارادی با هرگونه اقدام ترامپ مربوط می شود که هدف از آن، تضعیف رئیس جمهوری آمریکا است. سایر مخالفتها نیز از این افسوس سرچشمه می گیرد که این خروج، دور شدن از منطقه ای است که زمانی پایگاه اصلی آمریکا در خاورمیانه به شمار می رفته است. در عین حال ما باید از خود بپرسیم که آیا استیلای آمریکا بر خاورمیانه- مشتمل بر حمایت قدرتمند از حاکمان مستبد، تجاوزهای نظامی، بمباران، عملیاتهای ویژه، انهدام زیرساختها، مرگ و میر بالایِ یک میلیون مسلمان- ظرف چند دهه گذشته برای این منطقه ثمربخش بوده است؟ در بهترین حالت ممکن، این سیاستها اکنون در خدمتِ اهداف سیاسی و ناشیانه اسرائیل و عربستان سعودی است. آیا ما واقعاً بر این باور هستیم که کشورهای همسایه ای همچون ایران و ترکیه، یا روسیه و چین می توانند برای همیشه از عرصه نقش آفرینی به عنوان بازیگران بزرگ منطقه ای کنارگذاشته شوند؟ ایا همه چیز باید به صورت یک جنگ نیابتی باشد؟ جنگ افغانستان طولانی ترین جنگ در تاریخ آمریکا است که ثمری نداشتخب شاید افغانستان صحنه بعدی خروج نیرو ها باشد: طولانی ترین جنگ در تاریخ آمریکا که ثمری نداشت. آیا آمریکا واقعاً یک رسالت ملی برای پاسداری ابدی از افغانستان در سر می پروراند؟ به خاطر داشته باشیم، هرچند که دلیل ظاهری برای تجاوز به افغانستان از میان بردن القاعده بود- امری که هرگز بطور کامل محقق نشد- هدف اصلی و ژئوپلیتیکی ایجاد پایگاههای نظامی آمریکا در قلب آسیا و در مجاورت روسیه و چین بود. (در مقابل، آیا می توان تصور کرد که واکنش آمریکا به تلاش چین یا روسیه برای ایجاد پایگاههای نظامی در کشورهای همجوار آمریکا چه بود؟)   برخی افراد دیدگاههای من را به چالش خواهند کشید. آنها اعتقاد دارند که آمریکا به عنوان یک «کشور استثنایی» دارای این حق، و نه وظیفه، است که به مثابه یک عامل انتظام بخش بطور نامحدود و بی چون و چرایی به جهان خدمت کند. («ترویج دموکراسی در جهان» مشخصه ممتاز آن است). اما با این حال، برای ادای حقِ این منتقدان به راستی یک پرسش ژئوپلیتیکی منطقی و عمیق تر در این جا مطرح می شود- که مستلزم فهم و درک افراد از ماهیت سیاست بین الملل است. آیا نظم جهانی واقعاً نیازمند حضور دائمی یک عامل انتظام بخش است؟ اگر پاسخ آری است، پس در صورت کناره گیری یا ناتوانی آمریکا برای خدمت رسانی به عنوان عامل انتظام بخش جهانی، آیا باید کشور دیگری بنا به ضرورت این مسئولیت را برعهده گیرد؟ یا اینکه باید به هر حال یک عامل انتظام بخش جهانی وجود داشته باشد؟ در واقع، آیا سیر تکاملی [به سمت] یک نظم بین المللی چندقطبی، آینده محتوم و مطلوب نظام بین الملل است؟ من به رویگردانی آمریکا از نقش خودخوانده خود به عنوان عامل انتظام بخش جهان در آینده ای نه چندان نزدیک، امید چندانی ندارم. جای بسی تأسف است، اما به نظر می رسد که آمریکا در حال وارد کردن لطمات سنگینی به خود است؛ همان کاری که روم و بریتانیا و سایر امپراتوریهای پیشین جهان با خشکاندن منابع ثروت و نیروی حیات بخش خود در مداخلات نظامی بی فایده بین المللی- که همه آنها حیاتی اعلان می شد!- انجام دادند.   این موقعیت به بهای بودجه نظامی آمریکا تمام می شود- که بزرگتر از مجموع بودجه نظامی پنج کشور بعدی است- و منابع مالی که باید صرف زیرساختهای رو به اضمحلال، حمل و نقل عمومی، توزیع باثبات درآمدها، کاهش جدی قدرت سیاسی «مجتمع صنعتی نظامی»، نظام خدمات درمانی ورشکسته، پایه گذاری علوم غیرنظامی، تحصیلات عالیه رایگان و پرورش هماهنگی اجتماعی در آمریکا شود. به نظر می رسد که چین در بسیاری از این حوزه های مولد اجتماعی به طور قابل ملاحظه ای در حال سرمایه گذاری است؛ آنهم در شرایطی که آمریکا ترجیح می دهد پول خود را به سمت تشکیل ائتلافهای ژئوپلیتیکی و آماده سازی برای منازعه روانه سازد. گاهی اوقات شم غریزی و خام دستانه ترامپ در حوزه سیاست خارجی در چارچوب آنچه که «چپ آمریکایی» قلمداد می گردد، به اشتراک گذارده می شودچرا تنها عده بسیار قلیلی در داخل آمریکا این دیدگاه را که رسالت این کشور در جهان مداخله در هرجا، همه جا و همیشه- و اصولاً به نفع حراست از هژمونی بین المللی آمریکا- است، به چالش می کشند؟ به نظر می رسد ما تمایل چندانی به تصدیق این [واقعیت] نداریم که زندگی در جهان پیچیده کنونی مستلزم تقسیم مسئولیتهای بین المللی است. آیا واقعاً می توانیم بر این باور باشیم که آینده سپهر سیاسی افغانستان بیش از آنکه برای کشورهای همجوار آن یعنی روسیه، چین، پاکستان، ایران و هندوستان دارای اهمیت باشد، برای آمریکا موضوعی قابل توجه است؟ آیا «جنگ دائمی» و مداخله نظامی دائمی راه حفظ عظمت آمریکا است؟ ما می توانیم در مورد جزئیات و برنامه زمانی برای خروج تدریجی از بسیاری از مناقشات بین المللی بحث و گفتگو کنیم. با این حال، هرقدر هم که دولت ترامپ و شیوه کاری آن سُست و بی اثر باشد، شاید بد نباشد به دقت به این نکته توجه کنیم که آیا دست کم شم غریزی ترامپ- برای خروج تدریجی آمریکا از تعهدات نظامی خارجی و بی پایان این کشور- ممکن است مزایایی در پی داشته باشد. سیاست خارجی باید متضمن اموری بیش از شناسایی دائمی دشمنان و درک «تهدیدات» باشد.  از قضای روزگار، گاهی اوقات شم غریزی و خام دستانه ترامپ در حوزه سیاست خارجی در چارچوب آنچه که «چپ آمریکایی» قلمداد می گردد، به اشتراک گذارده می شود. صرفنظر از اقدامات ترامپ در این حوزه؛ خواه به واسطه بوروکراسی قوام یافته سیاست خارجی «مجاز» به انجام آن باشد یا نه؛ این احتمال وجود دارد که کنار گذاردن سیاست مداخله گرایی واکنشی آمریکا از سوی این تشکیلات قدرتمند یا «دولت پنهان» بیش از یک نسل به طول انجامد. اما شاید ما صرفاً شاهد یک آغاز هستیم».

خروج از نسخه موبایل