اکوبورس: هفته گذشته در یکی از شبکههای اجتماعی، مطالبی را خواندم که بهنظرم آمد یا موضوع مورد نظر خوب ترجمه نشده یا اینکه واقعا گوینده به آنها باور داشته است.
به گزارش اکوبورس، در بخشی از این نوشتار آمده بود: «محمد رشید میگوید آدم دانایی که برای جامعهای نادان مجاهدت میکند، مانند کسی است که خود را آتش میزند تا روشنایی را برای آدمی نابینا ایجاد کند». یا «ویل دورانت در پایان داستانش درباره سرکشیدن جام شوکران توسط سقراط میگوید: بدا به حال آدمی که بخواهد جامعهای را پیش از آنکه موعد بیدار شدنش فرا رسیده باشد، بیدار کند.» بر هر دو دیدگاه نقد اساسی وارد است. اگر مجاهدت یک فرددانا برای افراد نادان، مثل آتش زدن خود برای نابینا باشد هیچ حرکتی نباید تا امروز شکل میگرفت و مفهوم جامعه و بهدنبال آن فرهنگسازی دچار ایستایی شده، ادامه نمییافت و متوقف میشد و جامعه بشری دیگر وجود خارجی نداشت. چگونه ممکن است مجاهدت فردی دانا برای جامعه مفید نباشد، در حالی که در جوامع گوناگون شاهد تحولات فکری و رفتاری هستیم. اگر روشنایی برای فرد نابینا بود که در خوشبینانهترین حالت آن باید در همان جامعه ابتدایی و پیشا سنگی باقی مانده باشیم و دیروز و امروز معنا و مفهومی برای ما نداشته باشد. اگر ویل دورانت در دوران ما بود باید از او میپرسیدیم چه کسی تعیین میکند موعد بیدار شدن و دانایی در یک جامعه، چه زمانی است. شاید روشنگری سقراط در سوفسطاییان پدر تاثیر نداشت، اما در فرزندان آنها چطور؟ در جوانانی که هنوز آمادگی تغییر و تحولات را دارند، چگونه است؟ مگر غیر از این است که کودکان و نوجوانان ظرفیت بالایی برای تربیتپذیری دارند و شور جوانی حال و حوصله تغییرات آنها را تضمین میکند؟ به امروز و نظر خودم درباره یکی از طرحهای خوب برگردم. پیشتر به طرح «بیدود» نوعی دیدگاه نقادانه داشتم که مردم عادت کرده بهراحتی خودرو و موتورسیکلت از آن استقبالی که باید داشته باشند، ندارند و البته این نگاه نقادانه، بیشتر به نوع ساخت و کیفیت دوچرخهها برمیگشت. هر طرحی در ابتدا اگر خوب نتواند رضایت جامعه مخاطب را جلب کند در ادامه جا انداختن آن و فرهنگسازی برای آن بسیار سخت خواهد بود. فرهنگسازی برای دوچرخهسواری یکی از الزامات کشور ما است زیرا در کشور هشدارها نسبت به آلودگی هوا بهویژه در کلانشهرها مدام تکرار میشود. به هر روی، نگاه مثبتی به دوچرخههای نارنجی نشسته در گوشه و کنار شهر به انتظار مشتری نداشتم. اما در دیداری دوستانه در یکی از کافهها، یکی از همکاران با پسرش آمده بود. پسر کوچولو وقتی فهمید در حوزه خودرو فعالیت دارم از دوچرخههای نارنجی پرسید. پرسشهای او هم برخلاف نگاه من، نقادانه نبود. بهراد بهدنبال اطلاعات مثبت و از حضور این دوچرخههای نارنجی در سطح شهر خوشحال بود. در ادامه نقد دیدگاه بزرگان باید سوزنی هم به خودم میزدم. پسر کوچولو پرسشهای زیادی کرد و فهمیدم این جامعه تشنه دوچرخهسواری است. این کودکان، بزرگسالان فردا هستند و بهطور قطع اگر طرح استفاده از دوچرخه ادامه پیدا کند آنها را در آیندهای نهچندان دور، در حال رکاب زدن خواهیم دید، نه در خودروهایی تکسرنشین که در تمام ساعات شبانهروز، در شلوغی صبحگاهی و ترافیک عصرگاهی، زمان را با خیره شدن به جلو و اعصابهای بهم ریخته، به هیچ میفروشند. فاطمه امیراحمدی – روزنامهنگار