شتاب زدگی و شلختگی در شکارگاه
در سریال شکارگاه، کارگردان و فیلمنامهنویس سریال بیآنکه فرصت بدهند موقعیتها پخته شوند یا شخصیتها عمق پیدا کنند، با شتابزدگی و شلختگی، قصه را به پیش میرانند.
کاملاً پیداست نیما جاویدی در «شکارگاه» به دنبال دستیابی به اهداف بلندپروازانهای بوده و در عین حال کاملاً مشخص است که موفق به تحقق آنها نشده است.
«شکارگاه» اثری است که از همان ابتدا با عنوانش ما را وارد قلمرو استعارهای میکند،انسانهایی که در موقعیتهای بحرانی، همچون شکار و شکارچی، در عمارتی نفرینشده سرگرداناند. جاویدی که پیشتر با فیلمهایی مثل «سرخپوست» علاقهاش به روایتهای تنگنا و بحرانهای اخلاقی را نشان داده بود،در شکارگاه شخصیتها در برابر انتخابهایی قرار میگیرند که نه صرفاً اخلاقیاند و نه صرفاً منفعتطلبانه، بلکه میانجی وضعیت انسانی در ساختار اجتماعیای هستند که بهطور پنهان آنها را به سمت خشونت و تباهی سوق میدهد؛ جایی که قانون و اخلاق جای خود را به بقا دادهاند.
شخصیتها بیش از آنکه عاملان مختار باشند، محصول مناسبات نابرابر دربار و قدرتاند. «شکارگاه» میدان کشاکش ترس، اضطراب و میل است؛ آدمها همدیگر را زیر نظر دارند، به دیگری اعتماد ندارند و هویتشان مدام در خطر افشا یا نابودی است.
«شکارگاه» تازهترین تجربهی نیما جاویدی داستان میرعطاخان سرهنگ، یک افسر قرهسوران که زندگیاش را از راه به دام انداختن راهزنان میگذراند، روایت میکند. او همراه اعضای خانوادهی نظامیاش برای انجام مأموریتی مهم وارد یک شکارگاه نفرینشده میشود؛ جایی که قرار است هم میدان نبرد باشد و هم محل آشکار شدن رازها، خیانتها و کشمکشهای عاطفی.
عنوان سریال به شکل استعاری جهان قصه را مشخص میکند: جهانی که در آن یا باید شکارچی بود یا شکار، اما این پتانسیل قدرتمند هیچگاه در روایت به کار گرفته نمیشود. یکی از مهمترین ویژگیهای هر سریال خوب عرضهی شخصیتهایی است که به درستی و کمال پرداخته شدهاند. برخی سریالها شخصیتپردازیشان کامل نیست، اما حداقل شما را جلب میکنند و نگران سرنوشت کاراکترها میشوید.
پرویز پرستویی در نقش میرعطا و مهدی حسینی در نقش بهادر، و حتی سایر بازیگران، اغلب در حد تیپ باقی میمانند و بعد از همدلی اولیه، دیگر تماشاگران را جلب نمیکنند. برخی شخصیتها مانند یحیی (با بازی عرفان ابراهیمی) نیز عملاً در میانههای داستان کنار گذاشته میشوند و سپس دوباره در قسمت پایانی ظاهر میشوند تا چند گلوله شلیک کنند و ماجرا برایشان تمام شود.
کاملاً پیداست نیما جاویدی در «شکارگاه» به دنبال دستیابی به اهداف بلندپروازانهای بوده و در عین حال کاملاً مشخص است که موفق به تحقق آنها نشده است.
سریال با آنکه طراحی صحنه و فیلمبرداری جذابی دارد و در ابتدا میتواند مخاطب را همراه کند، اما موتور داستانی ضعیف آن همهی پیشرفتهای بصری را بیاثر میکند. از قسمت ششم به بعد، وقتی روشن میشود دست نویسنده خالی است، سریال به داخل حفرههای داستانی سقوط میکند و تا پایان نمیتواند خود را نجات دهد.
هرجا که کم آوردهاند، با شتاب باور نکردنی چند پیچش داستانی و قصههای فرعی را وارد میکنند؛ گاهی دو یا سه گره داستانی همزمان در یک قسمت مطرح میشود و در پایان همان قسمت این گرهها و معماها حل میشود، که نه تنها حل آنها باورپذیر نیست، بلکه هیچ تأثیری بر پیشرفت قصه ندارد و مخاطب را گیج و سرخورده میکند.
این شتابزدگی آنچه باید قصهای پرکشش دربارهی عشق، خیانت و ازخودگذشتگی دربار باشد، به کلافی سردرگم و بیاثر تبدیل شود. پایان هم که قرار بود تراژیک باشد، به دلیل صحنههای اکشن تاریخگذشته بیشتر خندهآور است تا تأثیرگذار.
شخصیتها داخل عمارت سرگرداناند و کاری جز صبحانه و نهار خوردن ندارند تا فیلمساز به آنها نیاز پیدا کند. آنها به جای مهرههایی در دست تقدیر، عروسکهایی در دست فیلمساز گرفتار شدهاند و تماشاگر کوچکترین علاقهای به سرنوشتشان پیدا نمیکند.
روابط عاشقانه تصنعی و سطحی است؛ مانند باغبان و دختر سرهنگ که ناگهان و بدون هیچ زمینهای عاشق هم میشوند. شیوه توسعه داستان و تعامل شخصیتها ایراد اساسی دارد؛ سریال از همان قسمتهای ابتدایی به مسیر انحرافی میافتد و تا پایان همان مسیر را دنبال میکند.
عمارت نفرینشده که قرار بود شخصیت اصلی قصه باشد و کاراکترها را به سرنوشتهای متفاوت رهنمود کند، خیلی زود مانند یک خانه قدیمی معمولی و مرمت شده میشود و تمهیداتی مثل زوزهی گرگ، دود و صدای خفاش نمیتواند هویت نفرینشده به آن ببخشد.
حتی خود سریال هم انگار تحت نفرین عمارت قرار گرفته؛ قسمتهای ابتدایی جذاباند اما هرچه جلوتر میرود، جذابیت از بین میرود. پیچشها و توئیستهای داستانی اغلب کمرمق و آشکارند و نمیتوانند توجه مخاطب را جلب کنند.
سریال در بخش تاریخی و رازآلود شکست خورده و وجه عاطفی آن کوچکترین نشانی از ظرافت ندارد. در یکی از داستانهای فرعی به واقعهی تاریخی فروش دختران قوچانی به عنوان مالیات در دوران قحطی پیش از انقلاب مشروطه اشاره میشود، اما سریال با قدمهای شتابان از روی این رویداد مهم عبور میکند و فرصت نمایش وجه تاریخی و انسانی را از دست میدهد.
سریال هیچگاه به عمق نمیرود، زیرا شخصیتها بهدرستی پرداخت نشدهاند و در نتیجه درک آنها برای مخاطب دشوار است. نویسنده و کارگردان بیشتر درگیر خلق موقعیتها و حل و فصل آنها هستند و نمادهای استعاری سریال، مانند گنج دختر یا همان گنج سلطنتی که ثروتی افسانهای از دوران قاجار و نماد عزت میهن است، تبدیل به ابزارهایی تصنعی و شعاری شدهاند.
میرعطاخان با شجاعت قرار بود از این گنج نه تنها برای حفاظت از ناموس وطن بلکه برای آزادی دختران سرزمینمان استفاده کند، اما این بخش از داستان نیز شکل تصنعی و شعاری به خود میگیرد و کارکرد واقعی خود را از دست میدهد.
«شکارگاه» یادآور اثری است که فرصتهای تاریخی، روانشناختی و تعلیقی را از دست داده و به جای جذب مخاطب، او را با ترکیبی از روایت ناقص، شخصیتهای بیجان و پیچشهای دمدستی تنها میگذارد. استعارهی شکار و شکارچی که میتوانست خط اصلی قصه باشد، به حاشیه رانده شده و تنها تصویری که در ذهن مخاطب باقی میماند، سریالی است که خودش هم از عمارت نفرینشده خسته شده و تنها میخواهد هرچه سریعتر به پایان برسد تا از آن عمارت خلاص شود.